داستانکی برای روز پدر(يا روزی که صاحب دوچرخه شدم!)
حال خودم رو نميفهميدم…….وقتی پدرم با اون دوچرخه ا ی که هميشه آرزوشو داشتم از در خونه اومد تو سر از پا نميشناختم……دقيقا همونی بود که دنبالش بودم…..بهش میگفتن دوچرخه موتوری…زرد رنگ بود……با يه صفحه پلاستيکی بزرگ جلوش که روش يه عدد 66 سياه رنگ نوشته شده بود……ديگه میتونستم تو کوچه سرمو بالا بگيرم و ديگه منتظر این نباشم که از خستگی بقيه بچه ها استفاده کنم ويه دوری با دوچرخشون بزنم و دلی از عزا در بيارم…….خيلی هم دلم میخواست يه دوچرخه داشته باشم تا بتونم وقتی بابا با دوچرخش هر روز میره سره کار…باهاش تا يه جائی برم…..تاز ه 6 سالم شده بود ولی بابام باهام مثل يه مرد حرف میزد….يروز که ديد زيادی دارم از نداشته هام میگم و اصرار میکنم که برام دوچرخه بخرن صدام زدو خيلی جدی گفت که میخواد مثل 2 تا مرد با هم حرف بزنيم…بهم گفت که وضعمون خوب نيست و پولی هم اگه باشه بايد واسه روز مبادانيگهش داريم(از وقتی يادمه هر چی بوده زير سر این روز مبادای لعنتی بوده)….بهم گفت يخورده که بزرگتر شدم اجاز ه میده دوچرخه هرکولس سياه رنگشو برونم….ولی من اصلا گوشم بدهکار نبود……چند روزی تصميم گرفتم چيزی نخورم و از اتاقم بيرون نيام….ولی میدونستم اینا هيچکدوم به پدرم کارگر نبود……….اینجا بود که تصميم گرفتم از حربه آی که میدونستم نقطه ضعف بابامه استفاده کنم…..يه روز که مطمین بودم بابام داره حرفامو میشنوه به مامان درد دل کردم که وقتی میبينم بچه ها دوچرخه سواری میکنن دلم میگيره…..خجالت میکشم پيششون که ازشون بخوام يه بار اقلا دوچرخشون رو بدن سوار شم……..اینا رو که تعريف ميکردم حسابی اشک ميريختم…البته دروغ نباشه همش هم فيلم نبود و يخورده دلم واسه خودم ميسوخت ..همينجور که زار میزدم يواشکی به بابا م نيگا میکردم……..بنظر ميومد که اصلا حرفای من تاثيری روش نداره…..سرشو اینداخته بود پائين و داشت روزنامشو میخوند ….اینجا بود که يه آن از بابام بدم اومد…از اینکه به فکر من نيست…..از اینکه به ناراحتيهام توجه نميکنه……روز ها گذشت و من هنوز منتظر عکس العمل بابام بودم….ديگه کم کم داشتم نا اميد میشدم که اون شب فراموش نشدنی فرا رسيد…يادمه اونشب دوچرخه که لاستيکاش هنوز بوی تازگی ميداد رو بردم آتاقم وگذاشتمش کنار تختم وتا صبح بهش زل زده بودم و به آويزه های رنگارنگی که از دسته ترمز هاش آويزون بود نگاه میکردم….همش ذوق فردا رو داشتم که بعد از صبحانه ….وقتی بابا با دوچرخه ميره سر کار… پشت سر دوچرخه بابا تا سر کوچه میرفتم و به همه عالم و آدم پز میدادم…صبح که شد بدو بدو رفتم سر میز صبحانه ولی ديدم مامان تنها نيشسته داره صبحونه میخوره…….بابا اصولا عادت داشت که هرچقدر هم سرش شلوغ بود با ما صبحانه بخوره……….ولی امروز سر سفره نبود…….يواش از مامان پرسيدم بابا کجاست…..گفت….میترسيد دير به سرکارش برسه صبح زود رفت که از اتوبوس جا نمونه!……….…….بعد حدود سی سال این حرف هنوز که هنوز ه تو گوشم داره صدا میکنه……رفت که از اتوبوس جا نمونه………..رفت ….که از ……………
شما باید داخل شوید برای نوشتن دیدگاه.